«خرگوش کوچولو»
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. جنگلی بود زیبا با درختانی بلند و سرسبز. کوههای اطراف جنگل قد کشیده بودند و محکم ایستاده بودند. جوی آبی از وسط جنگل سبز میگذشت. راستی این جوی آب ماهی هم داشت. جنگل پر بود از درختان سرو، کاج، و گلهای زیبا. پر بود از حیوانات مختلف پرندهها، قمریها، بلبل، کلاغ، گنجشک و در میان حیوانات جنگل خرگوش سفید و زیبایی بود با گوشهای دراز و پوستی پشمالو، اسمش خرگوش دراز گوش بود.
راستی بچهها او با پدر و مادرش در گوشهای از جنگل خونهای داشت و زندگی میکرد. اون هر روز وقتی از خواب بیدار میشد، به مامان و بابا سلام میکرد و بعد از خوردن صبحانه به بیرون از خونه میرفت و با دوستان خوبی که داشت بازی میکرد. اون خیلی باهوش بود و سعی میکرد با پیدا کردن دوستان خوب، از آنها چیزهای زیادی یاد بگیرد. یکی از دوستان اون لکلک بود اون توی برکه زندگی میکرد. غذای او ماهی بود ولی غذای خرگوش هویج بود. آنها خیلی با هم صمیمی بودند به خاطر همین خرگوش کوچولو چیزهای زیادی از او یاد گرفته بود. خرگوش دوست داشت مثل لکلک پرواز کند ولی نمیتوانست به خاطر همین ناراحت بود. یکی از روزهای آخر تابستان که هوا گرم بود، خرگوش تصمیم گرفت از لکلک پرواز کردن را یاد بگیرد ولی لکلک از این کار زیاد خوشحال نبود، چون میدانست که خرگوش بال ندارد و نمیتواند پرواز کردن یاد بگیرد. به همین خاطر به خرگوش گفت، من با تو نمیتوانم دوست باشم چون تو بال نداری که پرواز کنی و من ناراحتم از این که به تو پرواز کردن را یاد بدهم چون نمیتوانم. خرگوش ناراحت شد و لکلک از پیش او رفت. بچهها کمکم پاییز از راه میرسید و برگ درختان زرد میشدند. هوا سرد میشد و لکلک باید به جای گرم میرفت. به همین خاطر بدون خداحافظی از برکه رفت و به جایی پرواز کرد که آب و هوای گرمی داشته باشد. خرگوش از این کار خیلی ناراحت بود از رفتار خودش با لکلک که چرا با اصرار بیجای خود باعث ناراحتی لکلک شده و اون بدون خداحافظی از پیش او رفته. حالا باید منتظر بهار میشد تا دوباره پرندهها به برکه برگردند. ولی اون ناراحت بود از اینکه لکلک دیگر به برکه برنگردد و او دوست خوبی را از دست بدهد. خلاصه زمستان با سفیدی و سرمای سوزانش گذشت و بهار خرم آمد و زمین دوباره سبز شد و جنگل زیبا. پرندگان نغمهسرایی کردند و با آواز خوش خودشان جنگل را زیباتر کردند. خرگوش کوچولو به کنار برکه آمد. ماهیها در حال شادی و شنا بودند. ماهیهای قرمز با بالههای زیبا. خرگوش کوچولو در حال تماشای ماهیها بود که دید یکی او را صدا میزنه، آره بچهها درست فهمیدید او لکلک بود که به طرف خرگوش کوچولو میآمد و شادیکنان پرواز میکرد. خرگوش کوچولو خیلی خوشحال شد و شادیکنان به طرف لکلک دوید و او را بغل کرد و از لکلک به خاطر رفتارش معذرتخواهی کرد و لکلک به او گفت تو دوست خوب من هستی و تو چیزهای زیادی به من یاد دادی و ما میتوانیم دوستان خوبی برای همدیگر باشیم. خرگوش کوچولو که دیگر به لک لک اسرار بیجا نکند و هر چه که خوب و مفید باشد از او یاد بگیرد و اخلاقش با او بد نباشد و به این ترتیب بهار را در جنگلی به همراه سایر حیوانات جشن گرفتند. راستی بچهها ما نباید به دوستان خود اصرار نابجا بکنیم و آنها را با اخلاق بد خود آزار دهیم، باید خوش اخلاق باشیم.
اعظم شجری از کاشان
بازی و جستوخیز شدند. در این موقع چشم قورباغه به آبِ برکه افتاد و هوسِ شنا و آبتنی کرد. بدون فکر کردن به دوستش، که حیوانِ خشکی بود، یکدفعه شیرجه زد به داخل برکه،
مجلات دوست کودکانمجله کودک 516صفحه 40