دست به کار شدند و همه با هم کمک کردند تا محوطه را برای فرش کردن و نشستن تمیز و آماده کنند. بعد از سه ماه، محوطه آماده شد و بساط خود را پهن کردند و نشستند. آن وقت سبدهای غذا را باز کردند و همهی خوراکیها را با دقت کنار هم چیدند. در این وقت بود که فهمیدند نمکدان را نیاوردهاند. لاکپشت پدر فریاد زد. «نمکدان! پس نمکدان کو؟ سفر بدون نمک؟ نه، این امکان ندارد!» بقیهی لاکپشتها هم با حرف پدر موافق بودند و زمزمه بالا گرفت. همه به این نتیجه رسیدند که غذا بدون نمک نمیشود، آن هم در سفر! قرار شد یک نفر به خانه برود و نمکدان بیاورد. بعد از شور و گفتوگویی که سه روز طول کشید، کوچکترین عضو خانوادهی لاکپشتها، که یک پسر هفتاد ساله بود، برای این کار انتخاب شد.
لاکپشت کوچولو، تا اسم خودش را شنید، شروع کرد به جیغ و داد کردن و ناله سر دادن و حسابی توی لاکش بالا و پایین پرید تا نظر جمع را برگرداند، اما فایدهای نداشت. او نه تنها جوانترین لاکپشت خانواده بود، که تندروترین و فرز و چالاکترین لاکپشت هم بود و از همه تندتر میدوید. پس
گرگ، وقتی این حرف را شنید، قیافهی ترسناکی به خودش گرفت و دندانهای تیز و بزرگش را به دُرنا نشان داد و گفت:
- گوش کن دُرنا! همین قدر که تو توانستی سرت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 516صفحه 16