برای انجام کاری از خانه بیرون آمدم. نه این که نخواهم بخوانم، بلکه گفتم حالا وقت هست، بعداً میخوانم. از قضا در وسط کوچه، با پدرم روبرو شدم که از جلسهی درس برمیگشت. امام، وقتی به من رسید، نگاهی به من کرد و رد شد و رفت. هیچ حرفی نزد و چیزی از من نپرسید، اما من خیال کردم که با همان نگاه از من پرسیده: «پسر، چرا نمازت را نخواندهای؟» با این فکر، زود از همان راهی که آمده بودم، به خانه برگشتم. هنوز تا غروب یک ساعتی وقت بود. من فوراً وضو گرفتم و نمازم را خواندم. آن وقت با خیال راحت و آسوده به دنبال کارم رفتم.
انداخت. گرگ، هر چه کرد، نتوانست استخوان را از گلویش بیرون بیارود. در همین وقت چشمش به یک دُرنا افتاد، که کمی دورتر، از برکهای آب مینوشید. گرگ، رو به دُرنا کرد و گفت:
- آهای دُرنا! بیا اینجا ببینم!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 516صفحه 9