و داشت فکر میکرد و نقشه میکشید که آن سال چه تخمی در زمین بکارد، که ناگهان یک غولِ ترسناک در مقابل او ظاهر شد. با دیدن غول، ترسید و خواست فرار کند، اما غول به او خیلی نزدیک شده بود و یوسیفا زود فهمید که این کار غیرممکن است. پس به جای آن، تصمیم گرفت خودش را آرام و خونسرد نشان بدهد و ترسش را پنهان کند تا ببیند چه پیش میآید. با این فکر یک قدم جلو رفت و کلاه از سر برداشت و با احترام گفت: «سلام قربان!»
غول به مرد کشاورز خیره شد و با صدای خشن و ترسناکی گفت: «بگو ببینم مرد کوچک! اینجا چه کار میکنی؟» مرد کشاورز تعظیم کوچکی کرد و همانطور که کلاهش را در دست داشت، گفت: «یوسیفا هستم قربان! کشاورزی از اهالی همین روستا هستم و اینجا زمین من است. آمدهام تا برای کشت امسال فکری بکنم!»
غول، خندهی بلندی سر داد که مثل غرش رعد آسمان بود و بعد گفت: «آفرین به تو یوسیفا! از حالا این زمین مالِ من و توست! مرا که میشناسی؟!»
نیروی چترباز ارتش انگلستان- منطقه لاندن دری- سال 1980
مجلات دوست کودکانمجله کودک 485صفحه 17