من که نمیفهمیدم درناک چی چی در گوش مامانش میگفت، اما تونست اونو راضی کنه که نگاهی به منوچهرخان بیندازه.
خانم دکتر: «پس جناب منوچهرخان
ایشوناند. ببین دختر خوب، خیلی
دوست داشتم بتونم به این حشرهات
کمک کنم. واقعاً دوست داشتم،
خصوصا این که زحمت کشیدی و
تا اینجا آوردیتش. ولی وقتی
کاری از دستم بر نمیاد چه کار
کنم؟ برو ولش کن...
بره تا لااقل چیزی پیدا کنه
و بخوره و گرسنه نمونه.
بهش غذا دادی؟ همان جایی
که پیداش کردی ولش کن
تا لانهاش رو پیدا کنه.
گاهی هم در اینو وا کن تا
هوایی بخوره. بهترین کمکی
که میتونی بهش بکنی همینه.»
فاطمه: «اگه بفرستیمش آلمان
ممکنه بتونن خوبش کنن؟»
سرم رو که بالا کردم دیدم
همه اونجا جمع شدن. من
نمیدونم مگه اونا کار و
زندگی ندارن که نمیذارن
آدم دو کلمه تنهایی با خانم
دکتر صحبت کنه بلکه...
بتونیم یه راه چارهای پیدا کنیم.
دکتر: «بیا اینجا ببینم دختر خوب،
تو هر کاری که میشد برای اون حشره
کردی. اینو نگاه کن، چه خوشگله،
یه عروسک قرمز و خوشرنگ.
میبینی، کفشدوزکه، تپل مثل
خودت، این یه جایزه کوچیکه
برای دختری که دلش خیلی نازکه.»
درناک: «ببخشید که نشد.
هر کاری از دستم برآمد
کردم. دیدی که. بازم
اینجا بیا، خب.»
-: «دستت درد نکنه.
بابام میگه بعضی از
چیزا قسمته. شاید
قسمت منوچهرخان هم اینه.»
بابا: «از دست ما بندههای
کوچک بیشتر از این
برنمیاد. اینو از اولش هم
میدونستم، اگه تا اینجا
هم اومدم فقط به خاطر
دل تو بود عزیزم.
اون هم خدایی داره
تنها نمیذارتش...»
نام هواپیما: مسراشمیت G 110 BF
کشور سازنده: آلمان
موتور: دایملر ـ بنز 12 سیلندر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 429صفحه 40