مدتها گذشت. بچه آهو هر روز بزرگتر و گردنش درازتر میشد. پدر و مادرش وقتی دیدند او به اندازة کافی بزرگ شده است، تنهایش گذاشتند و همراه یکی از گلّههای بزرگ رفتنند.
آهوی گردن دراز چند روزی تنها زندگی کرد، ولی تنها زندگی کردن خیلی مشکل است. فکر کرد بهتر است او هم برود و با یکی از گلّههای بزرگ زندگی کند. راه افتاد و آنقدر رفت تا به یک گلّة بزرگ آهو رسید. جلو رفت، ولی همین که خواست داخل گلّه شود، چند آهوی بزرگ، که شاخهای بلند داشتند، دورش را گرفتند و آهویی که از همه بزرگتر و شاخهایش از همه بلندتر بود، جلو آمد و پرسید:
«اینجا چه میخواهی؟»
آهوی گردن دراز سلام کرد و گفت: «آمدهام تا با شما زندگی کنم.»
اما این تازه شروع مشکلات آهوی قصه ماست. ادامه ماجرا را در کتاب که به بهای 700 تومان چاپ و منتشر شده است دنبال کنید و بخوانید.
Õ حداکثر سرعت: 450 کیلومتر در ساعت
Õ وزن: 9860 کیلوگرم (بدون بمب)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 429صفحه 35