
محمد ثروتی ناچیز از پدرش به ارث برده بود. عبدالله
پنج شتر و چند تایی گوسفند و یک خانه برای او به ارث
گذاشته بود.
این فکرها مادر را آزار میداد. اندوه جانکاه که
در دل او لانه کرده بود،خیلی وقتها او را در خود
فرو میبرد. اندوه چنان عمیق بود که بالاخره
شیرِ مادر خشک شد.
بچه گرسنه بود و شیر میخواست.
ابولهب، عموی محمد، کنیزی به نام «ثُوَبیه»
داشت که هنوز به بچة خود شیر میداد. آمنه
از او خواست که به محمد هم شیر دهد. ثوبیه
با خوشحالی پذیرفت و بر روی هم سه روزی به
محمد شیر داد.
به زودی خبر رسید که دایههای صحرانشین به
مکه رسیدهاند. آمنه سخت شاد شد. دیگر محمد
نه تنها گرسنه نمیماند که از هوای شرجی مکه هم
دور میشد. در آن روزها میان بزرگان مکه رسم بود
که نوزادان خود را با دایههای صحرانشین به صحرا می
فرستادند که آنجا برای نوزادان بهتر و سالم تر بود. آمنه
لبخندی به روی محمد زد و او را بوسید.
دایهها که وارد مکه شدند، به خانههای ثروتمندان هجوم
بردند. هر دایهای دنبال خانوادهای ثروتمندتر میگشت تا از
پدرش پول خوبی برای شیر دادن به شیرخوارهاش بگیر. آنها
از این راه زندگی خود و خانوادة خود را میگذراندند.
آمنه هم منتظر دایهها بود؛ اما هر کدام که برای گرفتن بچه
میآمدند، همین که از وضع محمد با خبر میشدند، میگفتند:
«جولیانو بلتی» ، 32 ساله،اهل برزیل، با پیراهن
شماره 35 بازی میکند. او تا سال 2007 در
بارسلونا توپ میزد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 357صفحه 34