
قصهی پیامبران (حضرت یوسف (ع)- قسمت دوم)
ماه در چاه مجید ملامحمدی
سگهای کاروان واق واقی میکردند. هوا طوفانی
بود. یکی از برادرها آهسته گفت:«ای جا، جای خوبی
است او را بکشیم و و در میانِ درختها خاک کنیم.»
کمی دورتر از آنها، یوسف از روی اسبها نگاهشان
میکرد. یهودا با عصبانیت گفت:«شما چه میگویید،
مگر او برادرتان نیست؟!»
جاد پرسید: «پس چه کنیم؟»
-مگر قرارمان نبود که یوسف را در چاه بیندازیم.
نگاه کنید،آن جا یک چاه بزرگ است.
همهی برادرها به چاه بزرگ نگاه کردند. آن چاه
در میان درختهای زیادی پنهان شده بود. یهودا
با لبخندی گفت: «نگران براردمان نباشید. بالاخره
کاروانهای رهگذر میآیند، بعد وقتی که میخواهند
از چاه آب بردارند،یوسف را خواهند دید. آن گاه او
را به سرزمین خود خواهند برد!»
همه با خوشحالی خندیدند. یک نفر دوید و
یوسف را از اسب پایین آورد و گفت:«پیراهنت را
در بیاور!»
یوسف تعجب کرد. لاوی پیراهن او را درآورد.
یوسف پرسید:«چه شده برادر؟»
لاوی حرفی نزد دوتا از برادرها او را بغل کردند
و راه افتادند.
یوسف پرسید:«مرا به کجا میبرید؟!»
لباس:
رنگ لباس بازیکنان چلسی،آبی است. البته رنگ آبی لباس چلسی چند بار کم رنگ
و روشن تر هم شده است اما همواره رنگ آبی، رنگ باشگاه چلسی بوده است.
این تیم رنگ آبی را به پیشنهاد شخصی به نام «ارل گوگان» انتخاب کردهاند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 357صفحه 8