
قصهی پیامبران (حضرت یعقوب (ع) - قسمت اول)
مجید ملامحمدی
برادرِ نامهربان
سر و صدا بود. «عیص» داد میزد. اما یعقوب آرام بود و
سر به زیر داشت. فقط صورتش سرخ بود و چشمهایش
پر از اشک، عیص میگفت:»معلوم است که پدر یعقوب
را بیشتر از من دوست دارد. اما من دشمنِ یعقوب هستم.
من هیچ وقت با او دوست نمیشوم!»
یعقوب با ناراحتی پیش پدر رفت. اسحاق پیر زیر سایهی
یکی از درختهای سیب، به عصای خود تکیه داده بود.
یعقوب سلام کرد با شنیدن صدای او اسحاق خوشحال
شد و گفت:»خوش آمدی پسرم!»
یعقوب با ناراحتی گفت:«پدر جان، عیص را نصیحت کن،
او دست از آزار و اذیت من برنمیدارد. هر بار به یک بهانه
به من حرفهای نادرست میزند.»
اسحاق آه کشید. دست بر شانهی او گذاشت و گفت:
«پسرم؛ میدانی که من پیر شدهام و به زودی از دنیا
میروم. اما میترسم که بعد از من، برادرت همهی کارها
را از دست تو بگیرد و تو اسیر او بشوی!»
یعقوب نگران شد. حالا ساکت بود و با غصه به پدر
نگاه میکرد. اسحاق که بغض کرده بود ادامه داد:«به
نام جاندار:بلوتنگ
اندازه: بیش از 39 سانتی متر
گستردگی: آبهای خلیج مکزیک، برمودا تا برزیل
زیستگاه: جزایر مرجانی و صخرههای دریایی
تغذیه: جلبک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 352صفحه 8