به خودش گفت: «وای... چه روز سخت و
وحشتناکی است!»
اما چاره-ای نبود. او مهماننواز بود و نباید به مهمانهای غریبش جواب «نه» میداد.
فوری خورجین خود را برداشت. وسایلش را در آن ریخت و آن را بر شانهاش انداخت.
- برویم. خانهی من خانهی شماست!
در راه، لوط به آنها گفت: «اما شهر ما مردم نادرست و بدی دارد!»
فرشتهها جوابی ندادند. آنها، آرام
و نرم، به دنبال او قدم میزدند. راهِ خانه
خلوت بود. لوط آرامتر راه میرفت؛ او
میخواست زودتر شب بشود تا از دروازهی
شهر بگذرد. او دوست نداشت که نگاه
هیچ کس به مهمانهایش بیفتد. در راه دوباره حرفهایش را تکرار کرد.
- شما از آدمهای بدجنس نمیترسید. آنها اگر شما را همراه من ببینند، به سراغتان میآیند و آزارتان میدهند.
بر لب فرشتهها فقط سکوت بود. هوا تاریک شد. چشم آسمان را ابرهای سیاه پر کردند. لوط و مهمانهایش از دروازه گذشتند
و به خانه رسیدند. همسرش تا مردها را دید آهسته از لوط پرسید: «این مردها غریبهاند؟ من تا به حال در اینجا ندیده بودمشان. از ما چه میخواهند؟!»
لوط با بیحوصلگی گفت: «آنها مهمان ما هستند. زودتر به دخترانم بگو برایشان غذا آماده کنند...
(ادامه دارد)
نام جاندار: صدف هارپ
اندازه: حدود 60 میلیمتر
گستردگی: اقیانوس هند و آرام
زیستگاه: سواحل شنی تا عمق سه متر
تغذیه: مهرهداران کوچک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 347صفحه 9