قصهی پیامبران- حضرت لوط (ع)
شهرِ وارونه
مجید ملامحمدی
باد ملایمی، زیر گلوی گلهای آفتابگردان را قلقلک میداد. چند بلبل در لابهلای ساقههای طلایی گندم، آواز میخواندند. دشت، سراسر سبز و یکدست
بود. لوط داشت راه باریکهی آب را در زیر پای گندمها تمیز میکرد.
فرشتهها به او نزدیک شدند. انگار بر روی ابرها
راه میرفتند. هیچ صدایی از قدمهایشان شنیده
نمیشد. ناگهان لوط سایهای چند مرد را در کنار خود دید سر بلند کرد و گفت: «سلام بر شما، آیا غریبهاید؟ چه کسی هستید؟»
فرشتهها لبخندزنان جلو رفتند و به سلام او جواب دادند. بوی خوش در گندمزار به پرواز در آمد. صدای آواز بلبلها بیشتر شد.
لوط آنها را نشناخته بود و نمیدانست فرشتههای
آسمانی هستند. اما از چهرههای زیبا و جوانشان پیدا
بود که از سرزمین سِدوم نیستند.
یکی از فرشتهها با مهربانی گفت: «ما مسافر
هستیم و میخواهیم امشب مهمان تو باشیم.»
لوط به خاطر خواستهی آنها، در فکر فرو رفت و پیش
خود شگفت:
- اگر آنها به خانهی ما بیایند... اگر مردم شهر آنها را ببینند... آن وقت راحتشان نخواهند گذاشت!
فرشتهها در انتظار جواب بودند. لوط عرقهای درشت پیشانی خود را پاک و
نام جاندار: صدف اولیو
اندازه: حدود 35 سانتیمتر
گستردگی: آبهای گرم اقیانوس اطلس
زیستگاه: سواحل شنی و اعماق متوسط
تغذیه: مهرهداران کوچک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 347صفحه 8