هاجر با تعجب پرسید: «چاقو و ریسمان؟! مگر تو به زیارت دوستت نمیروی،
پس اینها به چه دردت میخورند؟!»
ابراهیم کمی فکر کرد و به زبانش آمد که بگوید: «شاید گوسفندی قربانی
بیاورند.»
هاجر چاقو و ریسمان به او داد. آنها از خانه بیرون آمدندو راه افتادند.
هاجر بیرون از خانه بود که پیرمردی جلویش سبز شد. او سر و روی
خود را پوشانده بود. کمر خمیدهای داشت و عصایش بلند بود.
- آیا میدانی، ابراهیم فرزندت را به کجا میبرد؟!
هاجر خیره خیره به او نگاه کرد و جواب داد: «آنها به زیارت
دوستِ ابراهیم میروند.»
پیرمرد خندید. صدای خندهاش زشت و آزاردهنده بود.
- اما ابراهیم میخواهد پسرت را بکشد!
دل هاجر لرزید، فوری سر او داد کشید.
- کدام پدر پسرش را میکشد؟ آن هم پدر و پسری مثل
ابراهیم و اسماعیل!
پیرمرد دوباره خندید. دندانهایش سیاه و درشت
بودند. از دهانش بوی بدی بیرون میزد.
- اما ابراهیم میگوید خدا دستور داده است!
هاجر عصبانی شد.
- جان من فدای ابراهیم و اسماعیل!
بعد با خشم چند سنگ از روی زمین برداشت و به
طرف پیرمرد انداخت. پیرمرد پا به فرار گذاشت. او
شیطان بود.
ابراهیم به کوهستان رسید. پشت سرش اسماعیل،
با خوشحالی حرکت میکرد.گاه در کنار بوتهی گلها
میایستاد و آنها را بو میکرد. بعد با شوق زیاد به
پروانهها خیره میشد.
سروکلهی پیرمرد پیدا شد. جلوی ابراهیم رفت و گفت:
«ای ابراهیم، فرزند خودت را از بین نبر، خوابِ تو شیطانی
است. دست بردار!»
ابراهیم با ناراحتی گفت: «ای لعنتی، تو شیطان هستی!»
(ادامه دارد)
نام پرنده: مرغ نارینا
اندازه: حدود 30 سانتیمتر
گستردگی در جهان: جنوب صحرای آفریقا
زیستگاه: جنگلها
غذا: حشرات، میوه
سایر ویژگیها: دو یا سه تخم میگذارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 343صفحه 9