قصهی پیامبران (حضرت اسماعیل (ع)- قسمت پنجم)
اسماعیل در قربانگاه
مجید ملامحمدی
از خواب پرید. سر و رویش خیس عرق بود. موهایش را
از جلوی چشمهایش کنار زد. نشست از کوزه، کمی آب
خورد. هاجر و اسماعیل در خواب بودند. او به خوابی
که دیده بود فکر کرد.
این سومین شبی بود که ابراهیم، آن
خوابِ عجیب را میدید. خداوند برای
سومین بار در خواب، به او میگفت: «ای
ابراهیم، باید اسماعیل را قربانی کنی!»
در فکر فرو رفت.
- این چه خوابی است. سه شب است که
تکرار میشود. خدایا؟!
روز شد. آفتاب بالا آمد و آواز پرندهها
حیاط خانه را پر کردند. اسماعیل در اتاق نبود.
ابراهیم به خودش گفت: «هرچه دستور
خداست، من اطاعت میکنم!»
همسرش را صدا زد: «هاجر؟!»
هاجر به اتاق آمد و با مهربانی در مقابلش
ایستاد.
- هاجر جان، لباس پاکیزه به تن اسماعیل کن.
به موی سرش شانه بزن. میخواهم او را به سوی
دوستمان ببرم!
هاجر با خوشحالی گفت: «همین الآن!»
و از اتاق بیرون رفت.
- اسماعیل- اسماعیل- پسرم بیا که باید با پدرت به مهمانی بروی!
اسماعیل آماده شد. پدر بهترنی لباسهای خود را پوشید و به حیاط آمد.
ابراهیم به هاجر گفت: «یک چاقو و ریسمان به من بده!»
نام پرنده: مرغ کوبا
اندازه: حدود 25 سانتیمتر
گستردگی در جهان: کوبا و جزایراطراف آن
زیستگاه: جنگلها و دامنه کوهها
غذا: میوه، حشرات
سایر ویژگیها: دو یا چهار تخم میگذارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 343صفحه 8