را همراه با یک عالمه آب پاشید بیرون. افتاد روی سر و سر خورد توی آب. با نگرانی او را تماشا می کرد. او می ترسید که بلایی بر سر بیاید. وقتی افتاد توی آب، هم با یک شیرجه رفت زیر آب تا ببیند، حالش چه طور است. زیر آب ، را دید که به طرف خرطوم شنا می کند. گفت:« جان! چه کار می کنی؟» گفت:« خیلی کیف داشت، تو هم بیا! خرطوم مثل یک سر سره ی آبی بود.» کمی فکر کرد و گفت:« باشد! من هم می آیم!» بعد و همراه با یک عالمه آب رفتند توی خرطوم و یک، دو ،سه، پاشیده شدند روی سر . و غش غش خندیدند و دوباره رفتند توی خرطوم .
آن روز، و آن قدر مشغول بازی بودند که اصلا صدای خنده و شادی و را نشنیدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 436صفحه 21