مادر بزرگ سیب خریده بود. سیب های قرمز و بزرگ. گفتم:« به من سیب می دهید؟» مادر بزرگ خندید و گفت:« بله! سیب را برای شما خریده ام.» بعد یکی از سیب ها را شست. آن را نصف کرد و نصف سیب را به من داد و نصف آن را هم به حسین داد. گفتم:« من سیب نصفه نمی خواهم.» مادر بزرگ گفت:« چرا؟» گفتم:« من بزرگ شده ام و سیب درسته می خواهم.» مادر بزرگ گفت:« اما حسین کوچک است. او نمی تواند یک سیب بزرگ را بخورد. برای همین هم سیب را نصف کرده ام. آن را بخور اگر خواستی باز هم سیب داریم.» گفتم:« نه. من یک سیب درسته می خواهم.» مادر بزرگ گفت:« می توانی همه ی آن را بخوری؟» گفتم:« بله!» مادر بزرگ یک سیب دیگر را شست و آن را به من داد. حالا من یک سیب درسته داشتم و حسین سیب نصفه! چند گاز سیب خوردم و سیر شدم. بقیه ی آن را توی بشقاب گذاشتم و رفتم بازی. مادر بزرگ مرا صدا زد و گفت:« به این سیب نگاه کن! نتوانستی آن را کامل بخوری. این کار اسراف است. تو نباید اسراف کنی. گفتم:« اسراف یعنی چی؟»مادربزرگ گفت:« اسراف نکردن یعنی از چیزهایی که خدا برای ما آفریده خوب استفاده کنیم و آن ها را هدر ندهیم.» سیب گاز زده ی من توی بشقاب مانده بود. اما حسین، سیب نصفه اش را داشت تمام می کرد. خیلی خجالت کشیدم. از مادر بزرگ معذرت خواستم که به حرفش گوش نداده بودم و به خدا قول دادم، هیچ وقت اسراف نکنم و چیزهایی را که او برای ما آفریده، هدر ندهم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 436صفحه 9