محمدرضا شمس
نردبان و ماه
نردبان کنار حوض دراز کشیده بود و به ماه و بچههایش نگاه میکرد. ماه میخواست بچههایش را به حمام ببرد، اما بچهها از دست او فرار میکردند و داد میزدند:«حمام نه! حمام نه!» ماه دنبالشان میدوید. بچهها، لای ابرها قایم میشدند. ماه یکی یکی آنها را پیدا میکرد و با خود میبرد. اما باز چندتای دیگر فرار میکردند. ماه نمیدانست چه کار کند. آنقدر دنبال بچهها دویده بود که خسته شده بود و عرق، چک چک از سرورویش پایین میریخت نردبان خندهاش گرفت و با خود گفت:«عجب بچههای شیطانی!» بعد دستهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید. یک دفعه، فکری به خاطرش رسید. تندی از جا پرید. پاهایش را توی آب خنک حوض گذاشت و بلند شد. بعد پلهپله بالا رفت و رسید به ابرها. بچه ها دورش جمع شدند و پرسیدند:«تو کی هستی؟» نردبان گفت:«من
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 436صفحه 4