همین است!» نخ را رها کرد و گفت:« این فقط یک است . بیایید با آن بازی کنیم.» از پشت علف ها بیرون آمد و گفت :« جانمی جان! بازی!» بعد و و و آماده شدند با بازی کنند. ، را با منقارش زد و به طرف رفت. با گوش هایش را انداخت برای و با نوک انگشتش آن را برای انداخت. با تیغ هایش ... ای وای! ترکید! همه از ترس پشت درخت پنهان شدند. کمی که گذشت، و و و ، از پشت درخت بیرون آمدند گفت:« ترکید!» با غصه گفت:« تقصیر من بود.» گفت:« ناراحت نباش. این فقط یک بود!» گفت:« و خیلی زود می ترکد.» گفت:« اما خیلی خوش گذشت.» گفت:« بازی خوبی بود.» گفت:« اگر یک بار دیگر افتاد پایین! باز هم بازی می کنیم!» همه از این حرف به خنده افتادند، حتی !
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 314صفحه 19