افسانه ها
زور
· محمد رضا شمس
گنجشگی بالای درختی لانه داشت. یک روز سرد زمستان، وقتی که همه جا از برف سفید شده بود و تمام آب ها یخ بسته بود، گنجشک روی یک تکه یخ نشست، اما پایش سرخورد و به زمین افتاد و گفت:« ای یخ، چرا تو این قدر زور داری؟»
یخ گفت:« نه من زور ندارم. اگر داشتم، آفتاب آبم نمی کرد» گنجشک رو به آفتاب کرد و گفت:« ای آفتاب! به من بگو، چرا این قدر زور داری؟» آفتاب گفت:« ای بابا! من زورم کجا بود؟ اگر زور داشتم که ابر جلویم را نمی گرفت.» گنجشک سراغ ابر رفت و پرسید:« ای ابر چرا این قدر زور داری؟» ابر گفت:« من اگر زور داشتم که باد مرا با خودش این طرف و آن طرف نمی برد.» گنجشک پیش باد رفت و گفت»« ای باد! تو چرا این قدر زور داری؟» باد هوهویی کرد و گفت:« من اگر زور داشتم که کوه جلویم را نمی گرفت« گنجشک پر زد و روی کوه نشست و پرسید:« ای کوه تو چرا این قدر زور داری؟» کوه گفت:« من اگر زور داشتم که علف رویم سبز نمی شد.» گنجشک پرسید:« ای علف تو چرا این قدر زور داری؟» علف گفت:« من اگر زور داشتم که بزی مرا نمی خورد.» گنجشک از بزی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 314صفحه 4