فرشته ها
دوست پدرم ، یک مغازه ی اسباب بازی فروشی دارد. یک روز من و مادرم به آن جا رفتیم تا برای تولد حسین هدیه بخریم، مادرم گفت:« چه توپ های قشنگی این جا هست! بیا برای حسین یک توپ بخریم.» گفتم:« برای من یک ماشین پلیس می خرید؟» مادرم خندید و گفت:« مثل این که تولد حسین است، نه تو! ما برای خرید هدیه آمده ایم.» دوست پدرم گفت:« این ماشین پلیش ها را تازه آورده ایم. کنترل دار است و خیلی کارها می کند.» مادرم گفت:« لطفاً یکی از این توپ ها را به ما بدهید.» گفتم: « من ماشین پلیس را می خواهم ... » دوست پدرم گفت:« ماشین را ببرید، بعداً پول آن را می دهید.» مادرم گفت:« نه ممنون.» ما یک توپ برای حسین خریدیم و از مغازه بیرون آمدیم. مادرم گفت:« ماشین قشنگی بود اما من پول برای خرید آن نداشتم. این اسباب بازی خیلی گران است. شاید بعداً آن را برایت بخریم ..» گفتم:« دوست پدر گفت که ببرید، بعداً پولش را بیاورید. خب باید ماشین را می گرفتیم.» مادرم گفت:« یک روز حضرت علی (ع) از جلوی مغازه قصابی می گذشتند، قصاب که امام را می شناخت به ایشان گفت:« امروز گوشت خیلی خوبی آورده ام، تکه ای از آن را به خانه ببرید.» امام گفتند:« نه، پول خرید گوشت را ندارم.» قصاب گفت:« ببرید من صبر می کنم، هر موقع که پول داشتید بیاورید، اما گفتند:« من صبر می کنم، هر وقت که پول داشتم می آیم و گوشت می خرم.»
مادرم ساکت شد. کمی بعد گفت:« تو باید صبر کردن و منتظر شدن را یاد بگیری. اگر پول هایت را جمع کنی و کمی هم صبر کنی، حتماً می توانیم ماشین پلیس را بخریم.» حالا قلک من هر روز سنگین تر می شود و من صبر می کنم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 314صفحه 8