به چه دردی می خورد؟» ..... گفت:« خداوند این شاخ ها را به من داده تا هیچ کس جرأت نکند با من بجنگد.» ........ پر زد و رفت روی درخت نشست و با خودش فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. همین موقع ...... از راه رسید. زمین زیر پای ... لرزید. ....... گفت:« می بینی دوست من؟! خداوند به .......، خارهای تیز داده. به .. دندتن های تیز داده. به ......... شاخ بزرگ داده، به تو پاهای قوی داده، اما به من هیچ چیز نداده.» ..... خندید و گفت:« خداوند به تو بال داده تا هر کجا که دلت خواست پرواز کنی تو ..... هستی و پرهایت به رنگ گل ها و برگ ها است. تو می توانی لابه لای شاخه های درخت پنهان شوی. رنگ پرهایت را خداوند به تو داده است: ....... با خوشحالی پرید و رفت تا به ......... و ...... و .... بگوید خداوند به او چه داده است.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 289صفحه 19