فرشته ها
روز تولد حضرت فاطمه (س) بود. روز مادر، و ما می خواستیم مثل هر سال این روز را جشن بگیریم. جشن امسال ما با همیشه فرق می کرد. ما می خواستیم با مینی بوس دوست دایی عباس، به مرقد امام برویم. همه با هم دسته جمعی! من و حسین خیلی خوشحال بودیم چون نه من و نه حسین تا به حال سوار مینی بوس نشده بودیم. پدر چند جعبه بزرگ پر از شیرینی خریده بود. جعبه های شیرینی رو هم توی مینی بوس گذاشتیم. من و حسین داشتیم جعبه ها را می شمردیم که مادرم از توی یکی از جعبه ها به من و حسین شیرینی داد و دوباره در جعبه را بست. ما راه افتادیم همگی با هم، پدر بزرگ، مادر بزرگ و دائی عباس و زندایی و حسین و من و مادرم و پدرم. وقتی به مرقد امام رسیدیم و همگی از مینی بوس پیاده شدیم، پدر و دایی عباس جعبه های شیرینی را باز کردند و به تمام کسانی که به زیارت مرقد امام آمده بودند شیرینی تعارف کردند. گفتم:« چرا شیرینی ها رو به مردم می دهید؟»پدرم گفت:« امروز روز مبارکی است، هم روز تولد حضت فاطمه(س) است و هم روز تولد حضرت امام خمینی.» همه خوش حال بودند، شیرینی می خوردند و دعا می کردند. مثل من و حسین که یک عالمه شیرینی خوردیم. مینی بوس سوار شدیم و به زیارت مرقد امام رفتیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 289صفحه 8