ببرد.» حیوانات اول باور نکردند و با خود گفتند که این حتماً یک دام است. اما کم کم به بیشه ی شیر نزدیک شدند تا ببینند آن جا چه خبر است. نه صدای غرشی می آمد و نه شیر دیده می شد. روباه نزدیک حیوانات آمد و گفت:« شیر بیمار است و چیزی به مردنش نماند. او اجازه داده تا وقتی که زنده است شما به بیشه بیایید و هرچه می خواهید بخورید. اما اگر شیر بمیرد، من به جای او صاحب این بیشه می شوم و هیچ کدام شما حق ورود به اینجا را نخواهید داشت:« حیوانات با خوشحالی مشغول جمع کردن غذا شدند. شیر که صدای روباه را شنیده بود با خشم گفت:« تو مرگ مرا شرط گذاشتی؟می خواهی من بمیرم و تو صاحب بیشه شوی؟» روباه گفت:« نه شیر عزیز! حالا همه هر روز دعا می کنند که تو سالم و زنده باشی و آن ها از میوه ها و دانه های این بیشه بخورند.» شیر خندید. از آن روز به بعد حیوانات با خیال راحت به بیشه رفت و آمد می کردند و شیر هر روز حالش بهتر می شد. اخلاقش هم بهتر می شد. انگار دعای حیوانات اثر کرده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 289صفحه 6