وقتی شیر بیمار شد.
· مرجان کشاورزی آزاد
در جنگلی سر سبز، شیری زندگی می کرد، قوی، و حشی و بزرگ . همه از شیر می ترسیدند و و وقتی می غریبد به خود می لرزیدند. شیر در پیشه ای زندگی می کرد که پر از میوه و دانه های خوش مزه بود. اما هیچ کس جرأت نزدیک شدن به آن قسمت جنگل را نداشت. چون پا به بیشه گذاشتن همان و شکار شیر شدن همان.
یک روز شیر به سختی بیمار شد. گرگ و روباه هرچه کردند نتوانستند حال شیر را خوب کنند. یک روز روباه گفت:« شیر آن قدر به حیوانات این جنگل بدی کرده است که آن ها هر روز آرزوی مرگ شیر را داشتند. حالا باید کاری کنیم تا همه دعا کنند حال شیر خوب شود.» گرگ گفت:« من همه را مجبور می کنم تا برای شیر دعا کنند.» روباه گفت:« نه دعایی که با زور باشد فایده ندارد. من راه بهتری می شناسم.» شیر پرسید:« چه راهی؟» روباه گفت:« صبر کنید و ببینید.»
فردای آن روز در تمام جنگل خبر مهمی پیچید:« شیر اجازه داده است تا هرکس هرچه قدر می خواهد از میوه ها و دانه های خوراکی بیشه شیر بردارد و بخورد و به خانه
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 289صفحه 5