آب شده! ببین!» گفت: «این اشک من است.» گفت: «چرا گریه کردی که اشک تو خانهام راخراب کند؟» گفت: «تقصیر است.
عطسه کرد و مرا انداخت پایین.» گفت: «تقصیر است. رفت توی دماغ من و من عطسهام گرفت. گفت: «کدام ؟» و به دوروبر نگاه کردند. افتاده بود لای علفها. او را دید. گفت: «سلام! دوست من!» گفت: «سلام جان! میخواستم به خانهی تو بیایم که رفتم توی دماغ !» گفت: «حالا که خانهام پر از آب شده کجا برویم؟»
گفت: «به لانهی من!» ، و را برداشت و پرید و رفت توی لانه. هم دوباره مشغول برگ خوردن شد. و و توی لانه نشستند. گل گفتند و گل شنیدن. خوراکی خوردند و خندیدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 259صفحه 19