فیل
پرنده مورچه
کفشدوزک
عطسهی فیل
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که میخواست برگ درخت بخورد، یک رفت توی دماغ او، عطسه کرد. ، توی لانهاش نشسته بود که با عطسهی از بالای درخت، افتاد پایین. خیلی ترسید و شروع کرد به گریه کردن. اشک افتاد توی لانهی ، از لانه بیرون آمد و فریاد زد: «کمک کنید. کمک کنید. سیل آمده!» صدای را شنید. به دوروبر نگاه کرد و گفت: «کدام سیل؟» گفت: «خانهام پر از
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 259صفحه 18