پدرمن...
پدر من ماهی گیر است. ما، در کنار دریا زندگی میکنیم.
پدرم با بقیهی دوستانش در یک قایق بزرگ ماهیگیری کار میکند. یکبار من با او به دریا رفتم. وقتی ماهیگیرها میخواستند تور پر از ماهی را از آب بیرون بکشند همه با هم آواز میخواندند. بعد تور را
باز کردند و ماهیها را کف قایق ریختند. آنها ماهیهای کوچولو را دوباره به دریا برگرداندند تا بزرگ شوند. من هم به ماهیگیرها
کمک کردم. ماهیها لیز میخورند و بالا و پایین میپریدند.
آن وقت من خندهام میگرفت!
آنروز وقتیمن وپدربهخانهبرگشتیمبه اندازهی سهم دوتا ماهیگیر ماهی به خانه بردیم. مادرم مرا بوسید و گفت: «تو کوچولوترین ماهی گیر بندر هستی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 250صفحه 22