اسب از پلهی شب بالا رفت. رفتو رفت تا به خورشید رسید. خورشید خوابیده بود و خروپف میکرد. اسب توی خواب خورشید رفت اما خواب خورشید آنقدر داغ بود که اسب پاهایش را بالا گرفت و از خواب خورشید بیرون دوید.
اسب بلور گفت:«چه کار کنم؟ کجا بروم؟» ناگهان صدای خندهای شنید. نوزادی خوابیده بود و در خواب میخندید. اسب پرید توی خواب نوزاد. خواب نوزاد پر از خرسهـای مخملی بود. اسب بلور گفت: «چه جای قشنگی، چه
خواب خوش رنگی!» خرسهای مخملی گفتند: «میآیی بازی؟»
اسب بلور دست خرسها را گرفت و تا صبح با آنها بازی
کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 250صفحه 6