فرشتهها
آن روز قرار بود برای ناهار مهمان به خانهی ما بیاید. مادرم از صبح زود مشغول کار شد. خانه را تمیز کرد و بعد هم به آشپزخانه رفت تا ناهار درست کند. دوچرخهام خراب بود. من و پدر هم مشغول درست کردن دوچرخهام شدیم. وقتی دوچرخهام درست شد، به پدر گفتم: «به پارک برویم تا من دوچرخـه سواری کنـم!» پدر گفت: «نه. بهتر است به آشپزخانه برویم. شاید مادر کمک بخواهد. گفتم: «مادر خودش همهی کارها را میکند.» پدر گفت:«مادر از صبح مشغول کار است. باید به او کمک کنیم. میدانی امام با همهی گرفتاریها و کارهای مهمی که داشتند، به کسانی که در منزلشان کار میکردند سر میزدند، از آنها تشکر میکردند و حتی در انجام بعضی کارهای خانه هم کمک میکردند. گفتم:«میدانم. شما برایم تعریف کرده بودید.» پدر گفت: «امام میدانستند که همهی کسانی که در منزلشان خدمت میکنند، به خوبی کارها را انجام میدهند، اما امام با سر زدن به آنها از زحمتشان قدردانی میکردند.»
من و پدر، هر دو پیش مادر رفتیم. پدر پرسید: « کاری هست که ما انجام دهیم؟»
مادر خندید و گفت: «نه. همه ی کارها تمام شد!» پدر گفت: «اما یک کار مانده است!» مادر پرسید: «چه کاری؟» پدر گفت: «این که شما بنشینید و من برایتان چای بیاورم!»
مادر خندید. پدر چای ریخت و ما هر سه با هم چای خوردیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 250صفحه 8