خورشید
گل درخت
پرنده
رود
رود
چشمه
یکی بود، یکی نبود.
غیر از خدا هیچ کس نبود.
در یک روز گرم و آفتابی، به نگاه کرد. گفت: «تشنهام. کمی آب میخواهم. گفت: «صبر کن تا را صدا کنم.» ، را صدا زد و گفت: «عجله کن! تشنه است. اگر به او نرسی خشک میشود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 239صفحه 17