فرشتهها
دوستم به خانهی ما آمده بود تا با هم بازی کنیم. حسین هم خانهی ما بود. من و دوستم مشغول بازی شدیم. حسین هم میخواست با ما بازی کند. او خیلی کوچک بود و نمیتوانست مثل ما بازی کند.
من به او گفتم: «نه! حسین جان تو بشین و فقط تماشا کن!» حسین گریه کرد و از اتاق بیرون رفت. مادرم پیش ما آمد و پرسید: «چرا با حسین بازی نمیکنید؟» گفتم:«او خیلی کوچک استو ماازاو بزرگتر هستیم!» مادرم گفت: «وقتی بزرگتر هستید، باید بیشتر مراقب او باشید. نباید کاری کنید که او ناراحت شود و گریه کند. امام بزرگ بودند. رهبر همهی مسلمانان بودند، امـا به بچهها سلام میکردند. به همهی افراد خانه توجه داشتند. با وجود همهی گرفتاریهایشان با بچهها بازی میکردند تا آنها شاد باشند. چون امام، بزرگ بودند. حالا اگر شما هم از حسین بزرگتر هستید، پس مثل یک آدم بزرگ رفتار کنید.»
من و دوستم به هم نگاه کردیم و از این که حسین را نارحت کرده بودیم خیلی خجالت کشیدیم. آن روز ما به حسین یاد دادیم که چه طوری بازی کند.
او خیلی باهوش است، با این که از ما کوچکتر است!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 239صفحه 8