![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/572/572_17.jpg)
ابر باد
خورشید
پرنده
درخت
وقتی باد آمد
رود گل
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز گـرم و آفتـابی بود. نه بـود. نه بود. فقط داغ وسـط آسمـان میدرخشید. در میـان دشتی بزرگ، کنار کوچک، یک بود. به آسمـان نگـاه کرد و گفت: «تشنهام.» گفت:«چیزی نمانده خشک شوم. ریشههایت را به طرف من بکش و هر چه قدر میتوانی آب بنوش.» آرام سرش را خم کرد. گفت: «دیگر طاقت گرما ندارم.» گفت: «از اینجا میروم.»
، صدای آنها را شنید و غمگین شد. ریشههـای تشنهاش را نزدیک رساند و چند قطره آب نوشید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 29صفحه 17