فرشتهها
بالاخره، پدر برایم دو تا جوجهی زرد کوچولو خرید.
آنها جیک و جیک صدا میکردند و دور من میچرخیدند.
من، مادر و پدرم، با کمک هم، توی یک جعبهی بزرگ، جای نرم و راحتی برای آنها درست کردیم.
آن شب، تا صبح، خواب جوجههایم را دیدم.
فردای آن روز مادرم ناهار خوشمزهای درست کرده بود.
وقتی بوی غـذا، توی خـانه پیچیـد، من زودتـر از همه به آشپزخـانه رفتم و گفتـم: «بهبه چه بوی خـوبی!» مـادرم سـرش را پـایین آورد، توی چشمهای من نگاه کرد و گفت: «به جوجههایت غذا دادهای؟» گفتـم: «نه.» مــادرم گفت: «تو باید مراقـب جوجهها باشی. برایشــان دانه بریزی و جایشان را تمیز نگه داری. یادت باشد که خدا، همهی کارهای خوب تو را میبیند و خوشحال میشود.»
تا، تو غذای جوجهها را میدهی، من هم غذای تو را آماده میکنم.» برای جوجهها دانه ریختم.
آنها آنقدر گرسنه بودند که به انگشتهــای من هم نوک میزدند. جوجهها جیکجیک میکردند.
فرشتهها میخندیدند و خدا خوشحال بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 29صفحه 8