![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/572/572_4.jpg)
ماهی قرمز
ما برای عید یک ماهی قرمز خریده بودیم.
ماهی توی یک ظرف پـر از آب شنا میکرد. یک روز من دستم را تـوی آب بـردم تا ماهی را بگیرم. ماهی خیلی لیز بود و از دستم فرار میکرد. بالاخره آنرا گرفتم واز آب بیرون آوردم. پدرم وقتی ماهی را توی دستم دید گفت: «چه کار میکنی؟
فورا ماهی را توی آب بینداز.» ماهی دمش را تکان داد و دهانش را باز و بسته میکرد. گفتم: «میخواهد با من بازی کند!»
پدرم ماهی را از من گرفت و توی آب انداخت و گفت: «ماهیها با ما فرق دارند. آنها فقط توی آب زنده میمـانند. بیرون از آب نمیتوانند نفس بکشند.» گفتم: «اگر نفس نکشد چه میشود؟» پدر گفت: «دهان و بینیات را محکم بگیر و نفس نکش! آن وقت خواهی دید که اگر نفس نکشی چه میشود.» من دهـان و بینیام را محکم گرفتم تا نفس نکشم، اما نتوانستم نفس نکشم. دستم را برداشتم و نفس کشیدم.
یک نفس حسابی! پدر گفت: «حالا دیدی برای ماهی چه قدر سخت بود!»
پرسیدم: «مـا چه طوری نفس میکشیم؟» پدر گفت: «هوا را از بینی وارد ریههـایمـان میکنیم.» من میدانستم بینی چیست. اما نمیدانستم ریه چیست. پرسیدم: «ریه دیگر چیست؟» پدرم دستهای مرا گرفت و روی سینـهام گذاشـت و گفت: «پشت این استخوانهای محکم ریههای تو قرار دارند که با هوا پر و خالی میشوند.»
من گفتم: «مثل بادکنک!» پدر خندید و گفت: « مثل بادکنک.» به ماهی نگاه کردم. ماهی قرمز بینی نداشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 29صفحه 4