جوابی نداد. خیلی ناراحت شد. به خانه برگشت و به مادرش گفت: «زمستان نزدیک است، نه وقت بازی دارد، نه ! به خانه ی رفتم اما او هم جوابی نداد.» مادر
گفت:«حتما خواب بوده و اصلا صدای تو را نشنیده!» گفت: «خواب؟ همیشه این موقع میآمد و با من بازی میکرد.» مادر گفت:« نزدیک فصل زمستان که میشود، و به خواب زمستانی میروند. هم به سرزمینهای گرم سفر میکند و بهار دوباره بر میگردد.» خمیازهای کشید و سرش را روی پای مادرش گذاشت و گفت: «حالا من زمستان چه کار کنم؟» مادر گفت:« چشم هایت را ببند و بخواب! مثل و ! چشم هایش را بست و به خواب رفت. خواب زمستانی! او خواب دید که با و و بازی میکند و این طرف و آن طرف میدود. شاید که دوستانش هم همین خواب را میدیدند، خواب زمستانی را !
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 450صفحه 21