فرشتهها
توی اتاق بازی میکردم که مادرم مرا صدا کرد. گفتم: «کار دارم.» مادرم گفت: «زود بیا آشپزخانه!» گفتم: «الان کار دارم.» من نرفتم و بازی کردم. مادرم دیگر مرا صدا نکرد. پدرم توی اتاق آمد و گفت: «شنیدی که مادرت صدایت میکرد؟» گفتم: «بله شنیدم.» پدر گفت: «پس چرا پیش او نرفتی؟» گفتم: «چون کار داشتم.» پدرم گفت: «تو به مادرت بیاحترامی کردی.» گفتم: «من کار بدی نکردم.» پدر گفت: «بیتوجهی به حرف مادر کار بدی است. خداوند بارها و بارها در قرآن فرموده است که همیشه به پدر و مادر خود احترام بگذارید.» پدر کنار من نشست و گفت: «وقتی یک سنگ کوچلو توی کفشت میرود نمیتوانی راه بروی. سنگ خیلی کوچک است اما آن قدر تو را ناراحت میکند که راه رفتن برایت سخت میشود. بعضی کارهای کوچک و بیاهمیت هم باعث ناراحتی و رنجیدن دیگران میشود. مثل کار تو که باعث ناراحتی مادرت شد.»
گفتم: «الان پیش مادر میروم!» من و پدرم پیش ماردم رفتیم. او برای من یک لیوان شیر آماده کرده بود،برای همین هم مرا صدا میزد. مادرم را بوسیدم و گفتم: «از کار من ناراحت نباشید!» مادرم خندید و مرا بوسید. او همیشه با من مهربان است.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 450صفحه 9