شکار میکند.» گفت:«برویم از بپرسیم. ببینیم که ، میخورد یا نمیخورد.» و و ، به سراغ رفتند و ماجرای آمدن را به او گفتند. وقتی این را شنید گفت:«وای به حال !» بیچاره از ترس شروع کرد به لرزیدن. گفت:« ، هم میخورد؟» کمی فکر کرد و گفت:« شبها به شکار میرود و چون شبها در مرغدانی است. او را نمیخورد. اما این بلا! شبها به سراغ انبار و گیاهان مزرعه میرود. برای همین هم ممکن است او را شکار کند.» گفت:«پس اگر شبها، به لانه بروم و بخوابم، مرا نمیخورد؟» گفت:«نه نمیخورد!» از آن شب به بعد، مثل و و ، زود به لانه میرفت و تا صبح میخوابید. هم وقتی دید که شبها، هیچ شکاری پیدا نمیکند، از آنجا رفت. با رفتن ، دوباره همهچیز مثل قبل شد، اما یک عادت خوب پیدا کرد او یاد گرفت که شبها زود بخوابد، درست مثل و و !
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 444صفحه 21