فرشتهها
پدربزرگ، یک کمد بزرگ دارد که توی آن پر از لباس و وسایل است. اما طبقهی بالای کمد همیشه خالی است. چون آنجا جای جایزههای من است! وقتی کار خوبی میکنم، پدربزرگ مرا بغل میکند تا جایزهام را از طبقهی بالا بردارم. آنوقت، آنجا خالی میماند تا وقتی که من یک کار خوب دیگر بکنم. دیروز مادربزرگ میخواست جورابش را بپوشد، اما دستش درد میکرد و نمیتوانست خودش جورابش را بپوشد. من به او کمک کردم و جوراب را به پایش پوشاندم. مادربزرگ مرا بوسید و پدربزرگ گفت:«فکر میکنم باید سری به کمد بزنیم!» گفتم:«کمد جایزهها؟! شما جایزههای مرا در کمد میگذارید!»
پدربزرگ خندید و گفت:«من این کار را از امام یاد گرفتهام. امام همیشه بالای کمد، برای نوههایشان، کتاب قصه میگذاشتند و وقتی کار خوبی میکردند، امام یک کتاب به آنها جایزه میدادند.»
پدربزرگ مرا بغل کرد و قد من به طبقهی بالای کمد رسید. یک کتاب قصهی قشنگ منتظر من بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 444صفحه 9