فرشتهها
حسین، اصلا نقاشی بلد نیست. فقط بلد است خط خطی کند. اما نقاشی های من خیلی قشنگ هستند. هر وقت ما با هم نقاشی می کشیم، حسین نقاشی مرا بر می دارد. آن روز من یک درخت کشیدم و به حسین گفتم که درخت را رنگ کند. حسین با مداد سبز درخت را رنگ کرد. نقاشی حسین را به دایی عباس نشان دادم. دایی گفت:« این درخت را حسین کشیده؟» گفتم:« من هم به حسین کمک کردم!» دایی عباس خندید و گفت:« آفرین به تو که هم مهربانی هم راستگو! یک روز نوه ی امام می خواست برای پدر بزرگش نقاشی بکشد. اما هر چه می کشید فکر می کرد خوب نشده. برای همین از مادرش خواهش کرد که یک گل بکشد و او را رنگ کند. مثل کاری که تو برای حسین کردی. بعد آن نقاشی را برای امام برد. امام خیلی زود متوجه شدند که این نقاشی را او به تنهایی نکشیده. وقتی از او سوال کردند که این را خودت کشیده ای؟ گفت که نه من فقط آن را رنگ کرده ام. امام به او یک جعبه مداد رنگی هدیه دادند، هم برای رنگ آمیزی قشنگش، هم برای راستگویی اش. حالا من می خواهم به تو و حسین که با هم مهربان هستید و این نقاشی قشنگ را کشیده اید، یک هدیه بدهم!» گفتم:« چه هدیه ای؟» دایی من و حسین را به مغازه برد و برای هر کدام ما یک جعبه مداد رنگی خرید. حالا ما می توانستیم با مداد رنگی هایمان یک عالمه نقاشی بکشیم و رنگ کنیم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 437صفحه 9