راهی ندارم.» کفش نوکش را نشان داد و گفت:« این جا را نگاه کن!» سنگ، نوک کفش یک سوراخ ریزه میزه دید! داد زد:« آخ جانمی!» و پرید که از سوراخ برود بیرون. اما توی سوراخ گیر کرد. داد زد:« آهای ... کفش! من که چاق و چله ام، من که گرد و قلمبه ام، از این سوراخ ریزه میزه رد نمی شوم. تو بگو چی کار کنم؟» کفش گفت:« بندم را محکم بگیر.» سنگ، بند کفش را گرفت و هن و هن و هن از آن بالا رفت. بالاخره از کفش بیرون آمد و قل قل خورد و رفت که رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 437صفحه 6