گفت:«میروم توی صدفم!» گفت:«آه! خوش به حالت! من که صدف ندارم.» و به سرعت از پیش رفت. در راه را دید و گفت جان! تو نه لاک داری، نه صدف، بگو اگر کسی بخواهد تو را بگیرد، چه میکنی؟» گفت:«خودم را گرد میکنم و میشوم یک توپ پر از خار!» گفت:«آه! خوش به حالت! تو خارداری. اما من نه خار دارم، نه لاک دارم نه صدف!» گفت:«اما تو لانه داری! لانهای که فقط تو میتوانی توی آن بروی!» با خوشحالی گفت:«آه! راست گفتی جان! من یک لانه دارم!» به سرعت از درخت بالا رفت و رسید به لانهاش. بیچاره، پایین درخت ماند و نتوانست را بگیرد، چون او یک لانه داشت که هیچکس جز خودش نمیتوانست توی آن برود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 431صفحه 21