مرجان کشاورزی آزاد
جادوی پاکیزگی
موشی و جادوگر با هم همسایه بودند. آن ها هر روز به دیدن هم میرفتند و ساعتها با هم حرف میزدند. چند روز بود که جادوگر مریض شده بود. موشی تصمیم گرفت به دیدن جادوگر برود و حالش را بپرسد. وقتی موشی به خانهی جادوگر رسید، از دیدن او خیلی تعجب کرد. جادوگر، چرک و کثیف شده بود! موهایش ژولیپولی و به هم ریخته بود. زیر ناخنهایش هم سیاه بود. موشی با تعجب پرسید:«وای! چی شده؟ تو چرا این طوری شدی؟» جادوگر گفت:«جادوی پاکیزگی را فراموش کردهام. تمام کتاب جادو را هم گشتم اما جادوی پاکیزگی را پیدا نکردم. برای همین هم مریض شدهام و خوب نمیشوم.» موشی کمی فکر کرد و گفت:«جادوی پاکیزگی؟! آه! فهمیدم! من جادوی پاکیزگی را می دانم.» جادوگر با خوش حالی گفت:«بگو! بگو! تا جادو کنم و تمیز و پاکیزه بشوم. آنوقت حالم هم خوب میشود.» موشی گفت:«صبر کن تا برگردم!» موشی با عجله به خانهاش رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 431صفحه 4