خزم.» گفت:«راست میگویی؟!» بعد مثل . روی زمین خزید! اما همهی تنش درد گرفت و یک قدم هم نتوانست جلو برود. او را دید و غش غش خندید و گفت:« جان! تو که . نیستی. تو پا داری باید بدوی مثل من. خواست مثل بدود. اما از دستهایش هم کمک میگرفت و سریع میدوید. که دست نداشت. او را دید و فریاد زد:« جان! تو بال داری. بپر.» گفت:«بالهایم خیلی کوچوک هستند، نمیتوانم پرواز کنم.» گفت:«پس بال بزن و بدو!» بال زد و دوید. بال زد و دوید و پشت بوتهها پنهان شد. به او نرسید. نتوانست را پیدا کند. خوشحال بود که بال داشت. با این که نمیتوانست مثل پرواز کند، مثل . بخزد و مثل بدود، اما میتوانست یک بال بزند و بدود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 410صفحه 21