گربه جوجو موش پرنده مار
جوجو
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
پاییز بود. باد تندی وزید و را برداشت و انداخت جلوی ! تا چشمش به افتاد پا به فرار گذاشت. هم به دنبال او دوید. پاهایش خیلی کوچولو بودند برای همین هم از دویدن خسته شد. او را دید و گفت:«چی شده چرا میدوی؟» گفت:« به دنبالم است. اما پاهایم کوچک هستند و نمیتوانم تند بدوم.» . گفت:«من اصلا پا ندارم اما میتوانم خیلی تند روی زمین
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 410صفحه 20