زنی بود که هر روز میلهای بافتنیاش را بر میداشت و شروع به بافتن میکرد. زن همیشه میبافت. میلهای بافتنیاش را به هم میزد و تند و تند میبافت.
یک روز به خانهی همسایه رفت. خانه تاریک بود. ساکت بود. زن، برای همسایه، چراغ بافت.
بعد یک پل بافت. بچههای همسایه از روی پل رد شدند و آن طرف پل رسیدند. آن طرف پل، پر از قصه بود.
یک بار یک تنور سرد بود. آتش نداشت. برای تنور آتش بافت.
یکبار پری کوچولو را دید که نمیتوانست بپرد. برای او بال بافت.
یک بار هم یک سفرهی خالی دید. کنار سفره نشست و یک قابلمهی پلو بافت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 410صفحه 5