فرشتهها
حسین شب را خانهی ما مانده بود. صبح مادرم دست و صورت او را شست و گفت که باید حتما مسواک بزند. اما حسین مسواک نزد. من مسواک زدم اما او لج کرده بود و نمیخواست مسواک بزند. وقتی دایی عباس آمد، به او گفتم که حسین امروز مسواک نزد. دایی به حسین نگاه کرد و گفت:«مسواک نزدی؟!» حسین به چشمهای دایی نگاه کرد و جواب نداد. گفتم:«حالا او را دعوا میکنید؟» دایی گفت:«نه. دعوا نمیکنم اما با او حرف نمیزنم.» دایی، حسین را بغل گرفت و او را به دستشویی برد. من هم رفتم. گفتم:«میخواهید با حسین چه حرفی بزنید؟» دایی گفت:«میخواهم دندانهایش را توی آینه ببیند.» گفتم:«من هم ببینم!» دایی به سرم دست کشید و گفت:«امام حسن عسگری(ع) گفتهاند که اگر میخواهید کار اشتباه کسی را به او بگویید، تنها با او حرف بزنید، تا جلوی دیگران خجالت نکشد. حالا میخواهم کار اشتباه حسین را به او بگویم. اگر تو اینجا باشی شاید از تو خجالت بکشد.» من از دستشویی بیرون آمدم. نمیدانم دایی عباس به حسین چه گفت و حسین در آینه چه دید که وقتی آنها بیرون آمدند، حسین دندانهایش را شسته بود و آنها را به همه نشان میداد و میخندید. او اصلا نمیداند خجالت یعنی چه!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 410صفحه 8