دزدها از راه رسیدند. همهجا را گشتند. آدم نمکی را ندیدند. دماغشان سوخت. دست از پا درازتر، برگشتند. نمکدان دهانش را باز کرد و گفت:«حالا میتوانی بیایی بیرون!»
آدم نمکی از دل نمکدان آمد بیرون و گفت:«خیلی ممنون که کمکم کردید!» بعد از نمکدان و شکرپاش خداحافظی کرد و رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 407صفحه 6