![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/509/509_4.jpg)
محمدرضا شمس
آدم نمکی
نمکدان و شکرپاش، کنار هم نشسته بودند و درد دل میکردند. یک دفعه صدایی شنیدند:«کمک ... کمک ....»
بعد یک آدم نمکی را دیدند که بدو بدو به طرف آنها میآمد و کمک میخواست. آدم نمکی خیلی ترسیده بود. نفس نفس میزد و دانههای عرق و نمک از سر و رویش پایین میریخت. نمکدان پرسید:«چی شده؟ چرا اینقدر ترسیدهای؟» آدم نمکی گفت:«دارند میآیند! دارند میآیند!» شکر پاش پرسید:«چه کسانی میآیند؟» آدم نمکی گفت:«دزدها! دزدها!»
همین موقع صدای پای چند نفر که به طرف آنها میآمدند شنیده شد. آدم نمکی از ترس دور خودش میچرخید و میگفت:«حالا چی کار کنم؟ کجا قایم بشوم؟» نمکدان دهانش را باز کرد و گفت:«بیا برو تو دل من! زود باش! عجله کن!» آدم نمکی پرید تو دل نمکدان.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 407صفحه 4