عینکی که ته نداشت
محمدرضا شمس
عینکی بود که سر نداشت. دو تا شیشه داشت
یکی شکسته بود. یکی ته نداشت.
میخواست برود گردش، اما پا نداشت.
عینک بی سر و پای شکسته، راه افتاد و رفت خیابان.
شرشر باران
خیس شد. چتر نداشت.
خواست برگردد خانه، نا نداشت.
مانده بود که چه کار کند.
رفت بالا، آمد پایین، رفت بالا، آمد پایین.
چشمانش ندید، خورد زمین!
فقط همین
خودت ببین!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 351صفحه 16