بچه غول
یک روز وقتی خانم غوله رفت سر چاه آب بیاورد، دید که چاه خشک شده و آب ندارد. به بچه غول گفت:" زود برو و یک چاه پر از آب پیدا کن."
بچه غول تنبل و سر به هوا بود. بیدقت و بیتوجه و بازی گوش بود. اما وقتی خانم غوله چیزی میگفت، باید فوری انجام میشد.
بچه غول سر به هوا راه افتاد و رفت دنبال چاه پر از آب. رفت و رفت و رفت. سرش بالای ابرها بود و پایش روی زمین و دستهایش بین زمین و آسمان تکان تکان میخورد. کمی که گذشت، بچه غول یادش رفت برای چی آمده؟ شروع کرد به بازی کردن با ابرهای خیس و خنک . آنها را جمع کرد و جمع کرد و برای خودش یک کلاه بزرگ ابری درست کرد. همین که کلاه را روی سرش گذاشت، یک مرتبه پایش رفت توی یک چاه بزرگ. هر چه کرد نتوانست پایش را از چاه در بیاورد. برای همین هم، چاه را از جا کند و با پای توی چاه، لنگلنگان به طرف خانه رفت. کلاه ابری روی سرش بود چاه بزرگ به پایش! که خانم غوله او را دید! با خوشحالی فریاد زد:" میدانستم! میدانستم که بازیگوشی نمیکنی و یک چاه پر از آب برایم
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 351صفحه 4