صبر کن
به مامان گفتم:« یک سیب به من می دهید؟»
مامان گفت:« صبر کن تا سیب را بشویم!»
به بابا گفتم:« برایم کتاب می خوانید؟»
باباگفت:« صبر کن تا اخبار تلویزیون تمام شود!»
ماشین باری من، هیچ وقت کاری ندارد تا من صبر کنم کارش تمام شود.
او همیشه می تواند با من بازی کند. ما با هم آن قدر بازی کردیم تا سیب شسته شد و اخبار تمام شد. به ماشین باری گفتم: «بازی بس است! صبر کن تا من سیبم را بخورم، بابا برایم کتاب بخواند، بعد با هم بازی کنیم.»
او دوباره گوشه ای نشست و صبر کرد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 312صفحه 16